آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [16]
__________________________________________________
جونگکوک:بلاخره رسیدیم. . . . . . .
یوکی:آره بریم تو الان اعضا نگرانن...
و بعد با هم وارد خونه شدن..
که از تعجب خشکشون زد..
خونه کاملا خالی بود...
جونگکوک:بیا بریم بالا احتمالا اونجان...
یوکی:باشه بریم(:
و بعد به طبقه بالا رفتن...
..
..
یوکی:تو این اتاقم کسی نبود):
جونگکوک:فقط یه اتاق میمونه که اتاق ماست همه رو گشتیم.....
یوکی:فکر نکنم اونجا باشن ولی اونجا هم میگردیم....
جونگکوک:باشه بریم...
..
..
..
یوکی:جونگکوکیییییی اینجان بدوووووووو
جونگکوک سریع وارد اتاق شد همه اعضا روی تخت نشسته بودن و با یه لبخند که تنها کلمه ای که توصیفش میکنه مضحکه به یوکی نگاه میکردن.....
یوکی:س..سلام؟
تهیونگ:سلام(از اون غیرطبیعی ها )
جونگکوک:ش..شما خو..خوبید؟؟؟
نامجون:آره خوبیم..چرا نمیای اینجا بشینی؟(حالت وا رفته)
جونگکوک:یوکی بدووووووو
و بعد دست یوکی رو گرفت و با هم سریع از پله ها پایین رفتن وارد آشپزخونه شدن.......
(سلااااام نمیخوام وسط خوندن بپرم ولی یه توضیح بدم اینجا اعضا نیمه تسخیر یا یه همچین حالتی هستن یعنی خودشون هستن و متوجه میشن ولی مثل اینه که یه چیزی تو مغز دستور میده کاری که نباید رو بکنن اوکی؟)
در آشپزخونه رو بست و قفل کرد و میز رو پشتش گزاشت..
(خدایی بگید گذاشت درسته یا گزاشت یکی بگه اصن این شرط پارت بعده)
یوکی:تا کی قراره اینجا بمونیم؟
جونگکوک:نمیدونم....شاید تا فردا آخه امشب رو اگه سالم برسونیم به صبح اعضا هم برمیگردن...
یوکی:امیدوارم.....
(راستی من یه خواب ترسناک از بی تی اس دیدم خیلی هم گریه کردم میخوام اونو تو فیک بیارم)
و بعد آروم روی یکی از صندلی ها نشست. . . . . .
..
..
..
..
..
جونگکوک:یوکی!یوکی!°-°
یوکی:هوممممم چیه(خوابآلود)
جونگکوک:پاشو روی صندلی خوابت برده...
یوکی:آها ساعت چنده؟
جونگکوک:ساعت 9
یوکی:آها....وایسا چی؟ ا..الان ت..تو خ..وبی؟
جونگکوک:به تو چه که من خوبم یا نه؟
یوکی:بله؟
جونگکوک:میگم به تو چه....دختره ی شیبال
یوکی که متوجه شد زمان رسیده و بازی شروع شده دیگه باهاش بحث نکرد. . . . . . .
ساکت روی صندلی نشسته بود که یه دفعه
پرت شد پایین......
با تعجب به جونگکوک زل زد که با پوزخند نگاهش میکرد...
جونگکوک:آخی کوچولو دردت گرفت؟😏
یوکی:ع...عزیزم؟
جونگکوک:عزیزم؟من عزیز تو نیستم احمق...
و یه لگد محکم به یوکی زد . . . .. .
یوکی باز هم هیچی نگفت(مظلوووووم)
که یه دفعه جونگکوک سمت کشوی چاقو هارفت...
جونگکوک:خب..ببینم برای این هرزه چی داریم؟😏
یوکی که متوجه رفتار جونگکوک یا بهتره بگم کسی که کنترلش میکرد شده بود قفل آشپزخونه رو شکست و با سرعت به طبقه بالا رفت. . . . . . .
میخواست وارد یکی از اتاق ها بشه که یه شیء یا بهتره بگیم یه موجود قد بلند سیاه جلوش سبز شد و تبر توی دستش رو سمتش گرفت ...
موجود کم کم سیاهیش از بین رفت و جیمین ظاهر شد
یوکی با تعجب بهش نگاه کرد.....
یوکی:جی..جی..جیمینا
جیمین: من که جیمین نیستم
و خواست تبر رو به یوکی بزنه که یه نفر هلش داد(جیمین رو هل داد)
با بهت به اون یه نفر نگاه میکرد
یوکی:ته..تهیونگا
تهیونگ:وقت نداری حرفم رو گوش کن اون کمد توی اتاقت یه در مخفی داره که برای همون گردنبنده برو پیداش کن الانم فرار کن چون ممکنه من دوباره تسخیر شم یا یکی بیاد.....
یوکی:ب...باشه ممنونم(:
و بعد به سرعت به سمت اتاق دویید
تهیونگ روی زمین نشسته بود که اون زن پیداش شد...
:چرا داری کمکش میکنی؟اگه جونگکوک بمیره اون مال تو میشه مگه عاشقش نبودی؟
تهیونگ:چرا ولی این کاری نیست که عاشقا میکنن من فقط خوشحالی اون و دونسونگم رو میخوام این عشق واقعیه که برای خوشحالی و آرامشش از خودت بگذری
تو حتی معنی عشق هم نمیدونی...
و بعد به سمت زن حمله ور شد که زن ناپدید شد.....
کپی ممنوع
نویسنده: KIM_ISOMY
بگم دیگه لایک و کامنت رو ؟
جونگکوک:بلاخره رسیدیم. . . . . . .
یوکی:آره بریم تو الان اعضا نگرانن...
و بعد با هم وارد خونه شدن..
که از تعجب خشکشون زد..
خونه کاملا خالی بود...
جونگکوک:بیا بریم بالا احتمالا اونجان...
یوکی:باشه بریم(:
و بعد به طبقه بالا رفتن...
..
..
یوکی:تو این اتاقم کسی نبود):
جونگکوک:فقط یه اتاق میمونه که اتاق ماست همه رو گشتیم.....
یوکی:فکر نکنم اونجا باشن ولی اونجا هم میگردیم....
جونگکوک:باشه بریم...
..
..
..
یوکی:جونگکوکیییییی اینجان بدوووووووو
جونگکوک سریع وارد اتاق شد همه اعضا روی تخت نشسته بودن و با یه لبخند که تنها کلمه ای که توصیفش میکنه مضحکه به یوکی نگاه میکردن.....
یوکی:س..سلام؟
تهیونگ:سلام(از اون غیرطبیعی ها )
جونگکوک:ش..شما خو..خوبید؟؟؟
نامجون:آره خوبیم..چرا نمیای اینجا بشینی؟(حالت وا رفته)
جونگکوک:یوکی بدووووووو
و بعد دست یوکی رو گرفت و با هم سریع از پله ها پایین رفتن وارد آشپزخونه شدن.......
(سلااااام نمیخوام وسط خوندن بپرم ولی یه توضیح بدم اینجا اعضا نیمه تسخیر یا یه همچین حالتی هستن یعنی خودشون هستن و متوجه میشن ولی مثل اینه که یه چیزی تو مغز دستور میده کاری که نباید رو بکنن اوکی؟)
در آشپزخونه رو بست و قفل کرد و میز رو پشتش گزاشت..
(خدایی بگید گذاشت درسته یا گزاشت یکی بگه اصن این شرط پارت بعده)
یوکی:تا کی قراره اینجا بمونیم؟
جونگکوک:نمیدونم....شاید تا فردا آخه امشب رو اگه سالم برسونیم به صبح اعضا هم برمیگردن...
یوکی:امیدوارم.....
(راستی من یه خواب ترسناک از بی تی اس دیدم خیلی هم گریه کردم میخوام اونو تو فیک بیارم)
و بعد آروم روی یکی از صندلی ها نشست. . . . . .
..
..
..
..
..
جونگکوک:یوکی!یوکی!°-°
یوکی:هوممممم چیه(خوابآلود)
جونگکوک:پاشو روی صندلی خوابت برده...
یوکی:آها ساعت چنده؟
جونگکوک:ساعت 9
یوکی:آها....وایسا چی؟ ا..الان ت..تو خ..وبی؟
جونگکوک:به تو چه که من خوبم یا نه؟
یوکی:بله؟
جونگکوک:میگم به تو چه....دختره ی شیبال
یوکی که متوجه شد زمان رسیده و بازی شروع شده دیگه باهاش بحث نکرد. . . . . . .
ساکت روی صندلی نشسته بود که یه دفعه
پرت شد پایین......
با تعجب به جونگکوک زل زد که با پوزخند نگاهش میکرد...
جونگکوک:آخی کوچولو دردت گرفت؟😏
یوکی:ع...عزیزم؟
جونگکوک:عزیزم؟من عزیز تو نیستم احمق...
و یه لگد محکم به یوکی زد . . . .. .
یوکی باز هم هیچی نگفت(مظلوووووم)
که یه دفعه جونگکوک سمت کشوی چاقو هارفت...
جونگکوک:خب..ببینم برای این هرزه چی داریم؟😏
یوکی که متوجه رفتار جونگکوک یا بهتره بگم کسی که کنترلش میکرد شده بود قفل آشپزخونه رو شکست و با سرعت به طبقه بالا رفت. . . . . . .
میخواست وارد یکی از اتاق ها بشه که یه شیء یا بهتره بگیم یه موجود قد بلند سیاه جلوش سبز شد و تبر توی دستش رو سمتش گرفت ...
موجود کم کم سیاهیش از بین رفت و جیمین ظاهر شد
یوکی با تعجب بهش نگاه کرد.....
یوکی:جی..جی..جیمینا
جیمین: من که جیمین نیستم
و خواست تبر رو به یوکی بزنه که یه نفر هلش داد(جیمین رو هل داد)
با بهت به اون یه نفر نگاه میکرد
یوکی:ته..تهیونگا
تهیونگ:وقت نداری حرفم رو گوش کن اون کمد توی اتاقت یه در مخفی داره که برای همون گردنبنده برو پیداش کن الانم فرار کن چون ممکنه من دوباره تسخیر شم یا یکی بیاد.....
یوکی:ب...باشه ممنونم(:
و بعد به سرعت به سمت اتاق دویید
تهیونگ روی زمین نشسته بود که اون زن پیداش شد...
:چرا داری کمکش میکنی؟اگه جونگکوک بمیره اون مال تو میشه مگه عاشقش نبودی؟
تهیونگ:چرا ولی این کاری نیست که عاشقا میکنن من فقط خوشحالی اون و دونسونگم رو میخوام این عشق واقعیه که برای خوشحالی و آرامشش از خودت بگذری
تو حتی معنی عشق هم نمیدونی...
و بعد به سمت زن حمله ور شد که زن ناپدید شد.....
کپی ممنوع
نویسنده: KIM_ISOMY
بگم دیگه لایک و کامنت رو ؟
۸.۲k
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.